مهديارمهديار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

مهديار تمام زندگي مامان و بابا

يه تحول بزرگ

1390/6/13 15:51
نویسنده : مامان مهديار
715 بازدید
اشتراک گذاری

ارشد قبول شدم هورااااااااااااااااااااااااااااااااا    ت  ت ت

سلام مامان جوني مهديار عزيزم الهي فدات بشم كه با ورودت به زندگي من و بابايي هر چي

خير و بركت هم هست داري با خودت مياري(البته كه همه ني ني ها همينطورند)

راستش اين روزها خيلي سرمون شلوغه آخه قراره بريم خونه جديدمون به لطف خدا كار تعميرات

خونمون يواش يواش داره تموم ميشه شايد براي آخر ماه اسباب كشي داشته باشيم

ديروز هم جوابهاي ارشد اومد خدايا شكرت قبول شدم فقط نگرانيم بابت اون يه روزي بود كه قراره

از صبح تا غروب دانشگاه باشم كه بادلداري ها و قوت قلبي كه باباجوني بهم داد نگراني هام تا

حدودي رفع شدند

خدا رو شكر دانشگاه زياد دور نيست (حدودا 90 كيلومتر) ميتونم صبح برم و غروب برگردم

مهديار عزيزم الهي قربونت برم باورت نميشه كه چقدر برامون عزيزي اين روزها حسابي شيطون

شدي

كارهايي كه مي كني:

يه لحظه هم نمي ذاري دوشاخه تلفن تو پريز بمونه حتما بايد درش بياري

دائما از مبل بالا مي كشي و وقتي اون بالا مي شيني بايد يه چيزي رو پرت كني پايين وقتي هم

همون چيز رو دوباره بهت مي ديم قاه قاه مي خندي ت

به محض اينكه من ميرم تو آشپزخونه كنار سينك ظرفشويي مياي و به زور خودت رو جلوي پاي

من جا مي كني و در كابينت هارو باز ميكني (ان شاء الله خونه جديدمون اين مشكلات رو نداريم)

وقتي صداي اذان رو مي شنوي سريع دستهاتو رو گوشات مي ذاري و شروع مي كني با زبون

خودت اذان گفتن

و خيلي كارهاي شيرين ديگه كه با انجام دادنشون من و بابايي تنها كاري كه از دستمون بر مياد

اينه كه قربون صدقت بريم

راستي هفته پيش هم يه اتفاقي افتاد كه به توصيه باباجوني ديگه نبايد در موردش حرفي بزنيم

پس منم اينجا چيزي نمي نويسم فقط اينو مي دونم كه خدا خيلي بهمون رحم كرد

 

مهديار عزيزم خيلي خيلي دوستت داريم

                              ت ت  ت ت ت ت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)