دلتنگي مامان
مهديار عزيز مامان الهي فدات بشم الان كه دارم اين مطالب رو مينويسم خدا ميدونه دلم برات يه ذره شده
خداييش جلو اشكهامو به زور گرفتم
الهي قربونت برم مامان جون كه هر روز اينقدر با محبت تر ميشي براي پاس شير كه ميام پيشت كلي برام
ذوق مي كني اولش كلي جيغ مي كشي بعد با زبوني كه فقط خودت مي فهمي و خدا برام حرف ميزني
شايدم داري ازم شكايت مي كني اون نيم ساعتي كه پيشتم از كنارم تكون نمي خوري دستهاي قشنگت
رو حلقه مي كني دور گردنم و صورتت رو به صورتم ميمالي من كه حاضر نيستم يه لحظه از اون لحظات رو
با تموم دنيا عوض كنم
حالا ببين با چه حالي ازت جدا ميشم كه برگردم اداره با هزار و يه جور ترفند ولي وقتي از خونه بيرون ميام
و بعدش صداي گريه ات رو از تو كوچه مي شنوم خدا مي دونه منم با گريه هات گريه مي كنم
مي دونم تا چند دقيقه بعدش يادت ميره و مادر جون با يه چيزي سرگرمت مي كنه ولي من كه يادم نميره
عزيز دلم چاره اي ندارم فقط لعنت مي فرستم به اين اداره ايي كه ساعت كاريش اينقدر زياده همين !!!
تازه فردا هم بايد برم ماموريت فقط خداوند بايدكمكم كنه تا دوريت رو تحمل كنم
مهديار عزيزم تو رو خدا مامانو ببخش اصلا فكرش رو هم نمي كردم كه دوريت برام اينقدر سخت باشه
عزيز دلم دعا مي كنم كه اين روزها با سرعت به سلامتي بگذره و زودتر بزرگ بشي شايد اون موقع
اوضاع بهتر بشه (اميدوارم)