مهديارمهديار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

مهديار تمام زندگي مامان و بابا

چند داستان زيبا و ...

1390/4/5 16:31
نویسنده : مامان مهديار
1,050 بازدید
اشتراک گذاری

يك بستني ساده ...

 

 

ل بقيه  در ادامه  مطلب  ل

پسر بچه‌ای وارد یک بستنی‌فروشی شد و پشت میزی نشست.

پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی

میوه‌ای چند است؟

پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت". پسربچه دستش را در

جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنی ساده

چند است؟

در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی

بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت".


پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنی ساده".

پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از

خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت.


وقتی پیشخدمت بازگشت، ازآنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف

خالی بستنی ، دوسکه پنج‌ سنتی و پنچ سکه یک ‌سنتی گذاشته

شده بود برای انعام پیشخدمت !!!

             f

داستاني ديگر...

 

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد)

بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

 

در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،

خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

 

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به

مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

 

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر

لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

 

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و

نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو

بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن

کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به

 طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از

مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز

بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

 

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را

می شنود.

 

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز

بخواند.

 

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این

جواب جا خورد.

 

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

 

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین

خوردن شما شدم.))

 

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد

 برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث

زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در

خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه

گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر

باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را

خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا

(مسجد) مطمئن ساختم.

 
نتیجه اخلاقی داستان:

 

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد. این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.

 

 ستایش خدایی را است بلند مرتبه!

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)