سيزده ماهگي
مهديار عزيزم
جونم برات بگه هزار ماشاءالله اين روزها اينقدر شيطون شدي كه من و بابايي يه وقتهايي واقعا كم مياريم
اصلا آروم و قرار نداري همش دلت مي خواد راه بري از اين اتاق به اون اتاق تنهايي كه نمي توني يكيمون بايد ببرتت
الهي كه قربونت برم دلت مي خواد به همه چيز دست بزني يكي دو دقيقه بيشتر نمي توني يه جا بشيني حتي براي غذا خوردن تا يه قاشق غذا مي خوري سريع بلند ميشي راه مي افتي
همش فكر مي كنم كه اين رفتارها و بي قراريها به خاطر دندون درآوردنته (اميدارم)
تو خونه كه زياد طاقتت نمي گيره بموني همش دلت دد مي خواد ما هم تا اونجا كه توان داريم مي بريمت بيرون
يه پارك كوچولو نزديك خونمون هست كه هرروز بعد از اداره از خونه مادر جون اينا كه ميارمت مي ريم اونجا تاپ تاپ عباسي
ماماني تو رو خدا مارو ببخش خدا مي دونه عصرها ديگه هيچ رمقي براي من و بابايي باقي نمي مونه بعد از يه روز كاري سخت از ساعت 7 صبح تا ساعت 6 بعد از ظهر تازه بعد از اون كلي كاراي خونه و غذا درست كردن و ...
با اين وجود تمام تلاشمون رو مي كنيم تا بهت بد نگذره و همون چند ساعتي هم كه با هم هستيم بهت خوش بگذره
عزيز دلم چاره اي نداريم تنها اميدم به اينه كه زودتر قضيه دور كاري درست بشه و بتونيم بيشتر با هم باشيم
راستي امروز دومين دندونت هم بيرون اومده جاي دندونهاي بالايي هم تيز تيز شده
خيلي از اين بابت خوشحالم فقط مي تونم بگم كه خيلي خيلي دوست داريم
مهديار جان اينو بدون كه تو مكمل زندگي عاشقانه من و بابايي هستي با تمام وجودمون دوست داريم